دخترک
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و
سلام.داستان های قشنگی نوشتی /خیلی هم پر کاری/خوشحال می شم اگر به وبلاگ جدید من هم سری بزنی و نظرتو در مورد دست نوشته هام بنویسی/موفق باشی
خیلی قشنگ بود خیلی خیلی
ممنون عزیزم
کاش قبل از برهنه شدن این را می خواندي
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم ...
43096 بازدید
37 بازدید امروز
5 بازدید دیروز
94 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian