×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

هر چه باداباد

× همه جور مطلب آموزشی ،ادبی هر چی که به نظرم به درد بخوره
×

آدرس وبلاگ من

sunshin.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/mahsa2049

داستان �توهم�

یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! �

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.

این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صداراه افتاد.

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود.

جمعه 16 اردیبهشت 1390 - 4:45:19 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://www.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 16 اردیبهشت 1390   7:44:24 PM

سلام

سعيدم. نه عكست به نوشته هات ميخوره و نوشته هات به عكست

اگه تا قبل از خوندن مطالبت دلم مي خواست يه داف مثل تو داشته باشم حالا كه خوندم دلم مي خواد يه هم صحبت مثل تو داشته باشم

 البته فكر نمي كنم عكس خودت باشه شايد هم مطالب مال خودت  نباشه

 اگه پي ام بدي خوشحال ميشم و حتما جواب ميدم

saeidjalali2002 (yahoo)

http://ariames.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 16 اردیبهشت 1390   6:50:11 PM

رويدادهاي خوش زندگي مثل درختان سرسبز و خرمي است که وقتي از دور به آنها مي نگريم خيلي زيبا به نظر مي رسند، ولي به مجرد آنکه نزديکشان شده و وارد آنها مي شويم، زيبايي شان هم از بين مي رود. شما در اين زمان نمي توانيد بفهميد زيبايي اش به کجا رفته است. آنچه مي بينيد، چند درخت خواهد بود و بس.((آرتور شوپنهاو