دخترک
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و
سلام.داستان های قشنگی نوشتی /خیلی هم پر کاری/خوشحال می شم اگر به وبلاگ جدید من هم سری بزنی و نظرتو در مورد دست نوشته هام بنویسی/موفق باشی
خیلی قشنگ بود خیلی خیلی
ممنون عزیزم
کاش قبل از برهنه شدن این را می خواندي
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم ...
43187 بازدید
28 بازدید امروز
13 بازدید دیروز
72 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian